خب الن همسری و ستاره رو فرستادم برن پارک ....خودم یه کم تو نی نی سایت چرخیدم ..راستش اینه که همسری بهم گفته که از روند خونه داری ام راضی نیست و بنابراین منم به تکاپو افتادم که امور رو بهتر کنم ...اما دقیقا نمیدونم از کجا شروع کنم ؟....
اول فک کردم کارای خونه رو تقسیم کنم مثلا
پخت و پز و شستن ظروف و جمع و جور کردن یا اینجور کارا که روزانه باید انجام بشه
دیگه کارایی مث جاروبرقی یا شستن سرویسا یا تمیز کردن گاز که هر چن وقته
دیگه هم کارایی مث تمیزکردن داخل کمدا و کشوها یا اینجورکارای خونه تکونی
با اینحال که میشه رو اینا برنامه ریزی کرد ...حس میکنم یا تنبلیم میاد یا از برنامه ریزی فرار میکنم ...یعنی این کارا رو انجام میدم منتها بدون برنامه ریزی خاص....البته کارای روزمره که مرتبه ...منتها اون کارایی که چنوقت یه باره اغلب به تعویق میافته ...مثلا یکی از دوستان روزای خاصی رو تو هفته اینکار رو انجام میده ....منتها من نمیتونم یا شاید فک میکنم نمیشه ...مثلا یه روز تو محل کار له و لورده میشی از نظر روحی کوبیده میشی ..خب معلومه که نهایتا بتونی که خوشبرخورد بمونی و با بچه و همسرت مهربون باشی وو غذایی بپزی یا کمی امور روزمره ...همین ...
یا یه روز ممکنه بیای خونه و بچه مریض باشه یا اون روز بهوونه گیر باشه و توجه اضافی بخواد ...یا فرضا تو مدرسه یا کلا بیرون مساله ای داره که رسیدگی میخواد ....
گاهی هم به هرصورت توان جسمی کمتری داری ....
اینه که همه روزام یه جور نیست ...گاهی دلم میخواد میشد که تو خونه یه ماهی بمونم همه چی رو سامون بدم و بعد برم ..البته نمیدونم ممکنه زیاد نامرتب هم نباشیم اما بهر حال معجون خستگی روحی و جسمی همیشه هست ...واقعا بیشتر روزا کار مفیدی برای خودم انجام نمیدم ...نهایتا کمی نت اومدنه ....مثلا همین امروز میخواستم برم آرایشگاه که ستاره خانوم خوابید ..خب منم نمیشد که تنهاتش بزارم یا بیدارش کنم ...پس نرفتم ...در حالیکه واقعا دوس داشتم برم و برای روحیه ام خووب بود ...از اینجور مسایل تو زندگیم زیاده که برنامه ریزی درست وحسابی نیست ....خب من تایمی بیرون هستم که بای برای بقیه اش سفت و سختتتر برنامه ریزی کنم ....اما گاهی از این برنامه ریزی خسته میشم .....الن واقعا حوصله نداشتم که با همسری و ستاره برم پارک ...میرم خودم از همه خسته تر حس میکنم ...خب نمیرم حداقل !!!....
واقعا حس میکنم مدتیه توان جسمی قبل رو ندارم ....شاید علتش اینه که زمانی خیلی تراکتوری !! کار میکردم ....یا هر علت دیگه ای ..اما اینو میدونم که امروز واقعا حوصله نداشتم برم آشپزخونه رو تمیز کنم ...غذا میپزم اما ساده ترین غذا و در حد رفع گرسنگی نه اینکه تزیین و ذوق باشه ...نمیدونم دلمرده شده ام انگار ....میدونم قرار بود از این حرفا نگم ...اما واقعا حسم همینه ....
اون روز که رفتیم استخر بعدش چنان خوابی من رو با خودش برد که من آرزو میکردم همیشه اونطور بخوابم ...شاید زیاد از فکرم کار میکشم وخستگیم بیشتر فکری باشه ...یعنی روحی باشه ...واقعا نمیدونم ....حالا علتش به کنار ...درمانش چیه ؟...اونم نمیدونم ...کلاس و ورزش و اینها هم حوصله شروعشو ندارم ....چی شده نمیدونم خودمم...نکنه دارم افسرده میشم یا شاید فقط خستگیه ....نمیدونم ....